محمد نوری (زادهٔ ۱ دی۱۳۰۸–درگذشتهٔ ۹ مرداد۱۳۸۹) خوانندهایرانی بود. محمد نوری موسیقی را زبانی جهانی و از آن تمام اقوام و ملتهای روی زمین میدانست و از همین رو به اقتباس و الهام از هنر کلاسیک غرب معتقد بود.[۱] او برنده جایزه «خورشید طلایی» (۵۰ سال صدای متفاوت و ماندگار) در سال ۷۸ از جشنواره مهر و دارای مدرک درجه یک هنری خوانندگی از و وزارت ارشاد بود. وی در سال ۱۳۸۵ (چند سال پیش از مرگش) به عنوان چهرهٔ ماندگار برگزیده شد.[۲][۳]
دههٔ بیست، دوران آغاز نوعی تفکر در شعر و موسیقی آوازی درمیان مردم ایران، بهویژه نسل جوان بود که بخشی را میتوان متأثر از نشر و پخش وسیعتر موسیقی علمی و آثار فولکلور کشورهای مختلف جهان ازطریق رادیو و صفحات گرامافون دانست. «محمد نوری» در همین سالها - سنین نوجوانی - با خواندن اشعار نوینی که برروی نغمههای روز مغربزمین و برخی قطعات
محمد نوری فارغالتحصیل هنرستان تئاتر، زبان و ادبیات انگلیسی از دانشگاه تهران، و مبانی تئاتر از دانشکدهٔ علوم اجتماعی بود. او پس از انقلاب اسلامی و پس از مدتی سکوت، فعالیت هنری خود را با آلبوم در شب سرد زمستانی همراه با فریبرز لاچینی و احمدرضا احمدی در سال ۱۳۶۸ از سر گرفت و این همکاری بعدها با آلبوم آوازهای سرزمین خورشید ادامه یافت. در سال ۱۳۸۵ او از سوی سازمان صدا و سیما به عنوان چهره ماندگار موسیقی انتخاب و معرفی شد.[۵]
سرانجام پس از سالها مبارزه با بیماری سرطان مغز استخوان و وخامت وضعیت جسمانی در شامگاه ۹ مرداد۱۳۸۹ در بیمارستان جم در تهران در گذشت.[۶]
۱. در شب سرد زمستانی ۲. داستان زندگی من ۳. قو ۴. بر سر قایقش ۵. تو را من چشمدرراهم ۶. از دور ۷. داستانی نه تازه ۸. هنگام که گریه میدهد ساز ۹. ریرا ۱۰. پدرم ۱۱. خانهام ابریست ۱۲. اجاق سرد
از پنجره نگاه می کردم به حیاط میوه ها بر شاخه درختان سبز بودند پا به حیاط که گذاشتم زمستان شد از بیرون نگاه کردم به اتاق پدر جوان بود مادر زیبا پا به اتاق که گذاشتم زمستان شد پدر دراز کشیده کنار مادر هوای زن دوم دارد مادر تا جنون یکی دو قرص فاصله دارد یک استکان چای گرم می تواند هر دیوانه ای را گرم کند برای زندگی چای را در لیوان می ریزم لیوان پر می شود ازخون پُر می کنم مشتم را می پاشم به صورت پدر مادر می پاشم به سر و روی این زندگی یک مشت هم می برم برای درختان و میوه ها وسط حیاط خون روی دستم یخ می زند باور نمی کند هیچ کس این خون کسی نیست که روی دستم مانده است مأمورها دست هایم را می بُرند با همین خون یخ بسته می بَرند پس چطور شعر بنویسم چطور بروم دستشویی چطور باز کنم دکمه های پیراهنش را این زندگی هم برای ما دُم درآورده لامصب روز دادگاه همه جمع شده اند دست هایم صندلی جلو خودم ردیف آخر دارد آب می شود خون یخ بسته دست هایم قاطی می کند خون را می پاشد به صورت قاضی و داد می زند بلند می شوم کتمان می کنم : این دست های من نیست مادرم شاهد است قرار بود دختر باشم پسر عموهایم به من تجاوز کنند شانس آوردم پسر عموهایم دختر شدند این زندگی انگار روی دیگ بخار بنا شده چطور بگویم : عاشق که شدم موهایم ریخت چطور سرم را بگیرم رو به گلوله چطور طناب را ببندم دور گردنم وقتی از کمر به بالا سنگم پزشک تأیید کرد : روزهای فرد عاشقم روزهای زوج جانی قاض هم حکم داده : روزهای فرد اعدام شوم روزهای زوج ازدواج کنم دست ها دستشویی زن دوم پدر همگی دلشان برایم تنگ شده از پنجره نگاه می کنم به حیاط حیاط از پنجره نگاه می کند به من دکتر قرص های روان گردان تجویز کرده من با یک بوسه روانم برمی گردد